سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

اگر بندگان هنگامی که نمی دانستند، توقف می کردند و انکار نمی کردند، کافر نمی گشتند [امام صادق علیه السلام]

Faded Memories
شنبه 85/10/30 ::  ساعت 10:8 صبح

دستاش رو به پنجره تکیه داده بودپنجره اونقدر سرد بود که دیگه دستاش هیچی رو حس نمی کرد، با وجود سردی هوا و خاموشی اتاق خیلی خوب می شد برق چشماش رو دید خودش هم هیچوقت نفهمیده بود چرا موقع باریدن برف و بارون دلش می گرفت.

آه....

چه روز هایی با هم داشتن حالا که به اون روزها فکر می کنه بغض گلوش رو می گیره، بعد از اون زندگیش به سردی برفهای پشت پنجره شده بود. می تونست سردی برفها رو با تمام وجودش احساس کنه.
دلش گرفته بود....
دوباره برق اومد و اتاق روشن شد ولی پسرک تاریکی و تنهایی رو دوست داشت، رفت توی رختخوابش هر کار ی کرد دید مثل اینکه امشب قرار نیست خواب به چشم هاش بیاد پتو رو روی سرش کشید، غلط زد؛ اما هیچ فایده ای نداشت.
اون شب هم مثل هر شب که موقع خواب می رفا او رویا ها و خاطره هاش، رفت تو خاطره های قدیمیش؛ هیچ وقت روز اولی که اون رو دیده بود فراموش نمی کرد.

آره.چه روزی بود....

هسچ وقت احساسی رو که اون روز داشت یادش نمی رفت، تا اون روز با هیچکش همچین احساسی رو نداشته بود، دلش می خواست بره پیش اون و بهش سلام کنه اما... اما حیف که روش نمی شد، هرچی دستاش رو بهم مالید، هرچی به خودش گفت برو ، نترس  اما فایده ای نداشت حالا هم وقتی  به اون روز فکر می کنه اولین چیزی که به یادش می یاد برق  چشم های دخترکِ...
با خودش می گفت: اون قشنگترین دختره دنیاست... اون مهربون ترین ... اون عزیز ترین...


¤ نویسنده: پویا



3لیست کل یادداشت های این وبلاگ


خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها :: 
52383

:: بازدیدهای امروز :: 
12

:: بازدیدهای دیروز :: 
2


:: درباره من :: 

Faded Memories
پویا
دل تنگی های یک ....

:: لینک به وبلاگ :: 

Faded Memories

:: پیوندهای روزانه ::

عشق گمشده [52]
حرف های ناتمام....(دکتر شریعتی) [154]
باهمیم تا مال هم شیم [32]
Free Pics UPLOAD [7]
مرجع دانلود ایرانیان [47]
تنها [24]
[آرشیو(6)]


::آرشیو وبلاگ ::

تنهاترین تنها
آغازی دوباره
رویای ....

:: لوگوی دوستان من ::



::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::موسیقی وبلاگ ::

:: اشتراک درخبرنامه ::