باید رفت .....
و من هم میخواهم بروم ....
اما نه خیلی دور ....
کمی آن طرف تر
....
شاید نزدیک تر به او ....
اگر دوست داشتی ....
به دیدنم بیا....
که
بسیار تنهایم
تنهاتر از آن روزهای آغازین
بیا
http://faded-memories-pt.blogspot.com/
ستاره ها وقتی می شکنند میشن شهاب ......
اما دلی که می شکنه میشه سوال بی جواب ...!!!!!
باید برم از اینجا ....
چاره نمونده جز کوچ ....
برای زنده موندن ....
توو این زمونه ی پوچ ....
دلم میخواست ....
بهانه ای باشی برای فراموش کردن همه چیز
اما حالا....
دلم میخواهد....
بهانه ای باشد برای فراموش کردن تو .
ادامه دارد ....
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
شاید خیلی ها ، خیلی این شعر رو خونده باشن....
اما شاید باعث بشه ، اون ، یکم گذشته ها رو مرور کنه...
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب میکشم
چراغ های رابطه تارکیند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار....
پرنده مردنی است
فروغ فرخزاد
دیشب که داشتم این چند خط آخر رو مینوشتم
آسمون قرمزه قرمز بود .... یا بهتر بگم سرخه سرخ....تا اوون موقع آسموون رو اونطوری ندیده بودم
اتفاقا همین سرخی بهانه ای شد برام تا آخرین مطلب رو ، نه ، بهتره نگم آخرین بهتره بگم ، حرفی که بعد از اوون تا مدت ها حرفی نخواهم زد
یا بهتر بگم به قول دکتر شریعتی (درود خدایش بر او باد) که گفته بود :از این پس جز سکوت ، حرفی نخواهم زد.
باور کنید "سکوت" لازمه .... "سکوت" هم مثل "فراموشی" یکی از بزرگترین نعمت هایی که به بشر داده شده.
برگردیم به آسموون سرخ دیشب
اگه بگم دیشب چه قدر با اون آسمون سرخ درد و دل کردم ،
شاید بهم بخندی ، شاید هم بگی این یارو چه آدم جالبی میتونه باشه .... در هرحال مهم نیست .... خیلی وقته که دیگه حرفای این آدمای ... (خودت بگو) برام مهم نیست.
شاید بهتر باشه .... به دور و اطرافمون بیشتر توجه کنیم
میدونی من چی فکر میکنم.....
من فکر میکنم ....
آسمون هم دیگه طاقتش تموم شده ، آسمون هم با اون همه عظمتش دیگه خسته شده ، خسته از آدمای عصر ما ، آدم هایی که به گفته ی فروغ
"این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود ....
طناب دار ترا می بافند"
.....
شایدم خیلی تند رفتم
اما
این یکی دیگه واقعا وصف ما آدمای قرن 21 اِ
"ای ستاره ها ! مگر شماهم آگهید
از دوروئی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستارها !
ستاره های خوب و پاک"
....
از موقعی که یادم میاد با خیلی ها فرق داشتم، نه .... یه وقت فکر نکنی میخوام خودم رو بگیرم و چه میدونم ..... مثلا بهت بگم ، من توو تنهایی هام شدم یه دانشمند ..... نه
منظورم این بود که از اوون اول دلم میخواست از آدمای این دنیا فاصله بگیرم
(نه همشون ها ..... 99% شون)
و همین باعث شد که از بچگی همه بهم میگفتن : بابا این بچه رو نیگا .... باهمه فرق داره .... یا به قول معلم هام که میگفتن : تو خیلی بالاتر از سنت میفهمی (و ای کاش که ....اینطوری نبود)
سرت رو درد نیارم
(رفتیم توو فاز برادران و خواهران شریف لات «تازه املاش رو هم بلد نیستم»)
.....
گذشت و گذشت .... تا اینکه .... یکی پیدا شد
یه کسی که به قول خودش
یه "غریبه ی آشنا" بود
اما نمیدونم چرا
هنوز هم احساس میکنم براش یه غریبه ام
و این آزارم میده
شاید هم اوون خیلی فراتر از قدرت ادراک منه
کسی که ....
(کاش میتونستم همه ی حرفای دلم رو که یه عمره پشت این چند تا دایره کوچیک پنهان شدن ، برات بگم ، اما حیف ....)
حالا هم هرکاری میکنم تا براش یه غریبه نباشم....هر کاری ....
اما میترسم....
میدونی از چی ....؟
از اینکه اگه توو ذهنت یه کسی رو غریبه تعریف کنی ، تا ابد برات یه غریبه می مونه .... تا ابد ....
....
....
(مثلا اگه باهاش به خودمونی ترین حالت هم حرف بزنی ، بازم بهت میگه : خیلی رسمی باهام حرف میزنی ها)
شایدم .... موقعی که این حرف آخر رو بخونه ..... با خودش بگه ..... این ، اینطوری حرف زدن رو هم بلد بود.....(شاید هم اوون راست میگه ..... شاید من خودم رو زیادی پشت حصار کلمات قایم کردم.)
.....
ولش کن بابا !!!!
....
اصلا نمیدونم چرا اینا رو اینجا گفتم
....
در هر حال
..:..::: خداحافظ :::..:..
سر کلاس درس معلم پرسید : بچه ها چه کسی میدونه عشق چیه؟
هیچ کس جواب نداد و کلاس یک باره ساکت شد ، همه بهم نگاه میکردن.
ناگهان لنا ، سرش رو انداخت پائین ، در حالی که اشک توو چشماش جمع شده بود. 3 روز بود که با کسی حرفی نزده بود . بغل دستیش موضوع رو ازش پرسید.
بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن. مغلم اونو دید و با تعجب پرسید: لنا جان ! فکر کنم تو بتونی به سوالم پاسخ بدی که عشق یعنی چی؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت : عشق؟
دوباره یه نیشخند زد و گفت : عشق ....ببینم خانوم معلم شما تا بحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟!
معلم مکثی کرد و جواب داد:خوب نه! اما حالا دارم از تو میپرسم.
لنا گفت: بچه ها بذارین یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم،تا عشق رو درک کنین، نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
و ادامه داد: من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم،با خودم عهد بستم تا موقعی که نفهمیدم از من متنفره بجز اوون، شخص دیگه ای رو توو دلم راه ندم،برا یه دختر بچه دبیرستانی خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه....گریه های شبانه و دور از چشم بقیه.... اما دوسش داشتم ، بیشتر از هرچیز و هر کسی . حاضر بودم هرکاری براش بکنم.
من تامدتی پیش نمیدونستم که اونم منو دوست داره ولی چند وقت پیش فهمیدم ، اون حتی قبل از اینکه من عاشقش بشم،عاشقم بوده.
چه روزای قشنگی بود .... smsبازی های شبانه ....صحبت های یواشکی
ماباهم خیلی خوب بودیم ، عاشق همدیگه بودیم ، از ته دل ، همدیگرو دوست داشتیم و هرکاری براهم میکردیم.
من چند بار دستشو گرفتم ، یعنی اون دست منو گرفت.گرم بودن عشق رو اونجا فهمیدم....یعنی تووی سردترین هوا با گرمای وجود یکی گرم بشی.
عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی
عشق یعنی از هرچیز و هرکسی به خاطرش بگذری
او زمان خانواده های ما زیاد با هم خوب نبودن،اما عشق من بهم گفت دیگه طاقت ندارم و موضوع رو به پدرم گفت،پدرم خیلی ناراحت شد،فکر نمیکرد توو این مدت یه چنین احساسی بین ما پدید بیاد،ولی .... اومده بود.
پدرم میخواست عشق منو بزنه،ولی من طاقت نداشتم،نمیتونستم ببینم پدرم عشق منو میزنه،رفتم جلوی دست پدرم و گفتم : پدر ! منو بزن و اونو ول کن ، خواهش میکنم بذار بره ؛ بعد بهش اشاره کردم که برو.
اون گفت :نه لنا،من نمیتونم بذارم که به جای من تو رو بزنه.
من با یه لگد اونو به اونطرف پرتاب کردم و گفتم: به خاطر من ...برو و اون رفت و پدرم منو به رگبار کتک بست.
عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو به خاطر راحتیش تحمل کنی.
بعد از این موضوع،عشق من رفت. ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم.
اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت ، اون فقط یه نامه برام فرستاد که تووش نوشته بود :
"لنای عزیز!همیشه دوستت داشتم و دارم.من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا میکنم،منتظرت میمونم،شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم،ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم میرسن ؛ پس من ، زودتر میرم اوونجا و منتظرت میمونم.
خدانگهدار گلکم!مواظب خودت باش
دوستدار تو (ب.ش)"
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خب، خانم معلم!گمان میکنم جوابم واضح بود.
معلم هم که به شدت گریه میکرد،گفت:آره دخترم،میتونی بشینی.
لنا به بچه ها نگاه کرد،همه داشتن گریه میکردن؛ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدر و مادر لنا اومدن دنبال لنا برا مراسم ختم یکی از بستگان،
لنا بلند شد و گفت:چه کسی؟!
ناظم گفت:نمیدونم ، یه پسرجوان
دست های لنا شروع کرد به لرزیدن،پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت، ناگهان روی زمین افتاد و ....
.... دیگه هم بلند نشد.
آره ....
لنای قصه ی ما رفته بود ؛ رفته بود پیش عشقش و مطمئن باش که اون دوتا توو اون دنیا بهم رسیدن....
لنا همیشه این شعر رو تکرار میکرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟
آغاز کسی باش که پایان تو باشد
دوستای عزیز!این مطلب رو از وبلاگ "عشق گمشده" براتوون نوشتمش....آخه به نظرم اینقدر قشنگه که همه باید بذارنش توو وبلاگشون، آدرس این وبلاگ رو هم میتونین توی پیوندها ببینین.
دوستوون دارم تا همیشه
و یه بار دیگه هم میگم
دوست دارم تا همیشه
و بازم این رو تقدیم میکنم به عشق اول و آخرم
هرکی هرکدوم رو دوست داشت ، انتخاب کنه.
یا
یادته یه روز بهت گفتم "دلم میخواد بهت بگم دوست دارم و نگم عاشقتم" ، اون موقع خیلی مختصر برات اون جمله ی دکتر رو گفتم که گفته بود "خدایا به هرکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی بهتر است ، و به هرکه دوست تر میداری بیاموز که «دوست داشتن» از «عشق» برتر است." و باور کن حس میکردم تعجبت رو از اون حرفم....شاید هم تجب نبود.
حالا امروز دلم میخواد برات قشنگ توضیح بدم،به خاطر همین توضیح خود دکتر شریعتی رو برات می نویسم و بازم توو این کویر وحشت و تنهایی فریاد میزنم : "دوستت دارم تا همیشه... "
دوست داشتن از عشق برتر است
«دوست داشتن» از عشق برتر است ، عشق یک جوشش کور است ، و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن ، پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از یک غریزه آب می خورد ؛ و هرچه از غریزه سر زند ، بی ارزش است. و دوست داشتن ، از روح طلوع می کند ، و تاهرجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز ، همگام با آن اوج می یابد.
عشق ، با شناسنامه بی ارتباط نیست ، و گذر فصل ها و عبور سال ها ، بر آن اثر می گذارد. اما دوست داشتن ، در ورای سن و زمان و مزاج ، زندگی می کند ، و بر آشیانه ی بلندش روز و روزگار را دستی نیست.
عشق ، در هر رنگی و سطحی ، با زیبایی محسوس ، در نهان یا آشکار ، رابطه دارد. اما دوست داشتن ، چنان در روح غرق است ، و گیج و جذب زیبایی های روح ، که زیبایی های محسوس را به گونه ای دیگر می بیند.
عشق ، توفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ؛ اما دوست داشتن ، آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
عشق ، با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد ، ضعیف می شود ؛ اگر تماس دوام یابد ، به ابتذال می کشد ؛ و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و «دیدار و پرهیز» ، زنده و نیرومند می ماند. اما دوست داشتن ، با این حالات ناآشناست ؛ دنیایش ، دنیای دیگری است.
عشق ، جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی اندیشد که کیست؟ یک «خودجوشی ذاتی» است ؛ و از این رو همیشه اشتباه می کند ، و در انتخاب به سختی می لغزد ، و یا همواره یک جانبه می ماند. اما دوست داشتن ، در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند ؛ و از این رو است که همواره پس از «آشنایی» پدید می آید.
عشق ، جنون است ؛ و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست. اما دوست داشتن ، در اوج معراج اش ، از سرحد عقل فراتر می رود ، و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند ، و با خود به قله ی بلند اشراق می برد.
عشق ، زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند ؛ و دوست داشتن ، زیبایی دلخواه را در «دوست» می بیند و می یابد.
عشق ، یک فریب بزرگ و قوی است ؛ و دوست داشتن ، یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق.
عشق ، در دریا غرق شدن است ؛ و دوست داشتن ، در دریا شنا کردن.
عشق ، بینایی را می گیرد ؛ و دوست داشتن ، می دهد.
عشق ، خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن ؛ و دوست داشتن ، لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار اطمینان.
عشق ، همواره با شک آلوده است ؛ و دوست داشتن ، سراپا یقین است و شک ناپذیر.
از عشق ، هرچه بیشتر می نوشیم ، سیراب تر می شویم ؛ و از دوست داشتن ، هرچه بیشتر ، تشنه تر. عشق ، هرچه دیرتر می پاید ، کهنه تر می شود ؛ و دوست داشتن ، نوتر.
عشق ، نیرویی است در عاشق که او را به معشوق می کشاند ؛ و دوست داشتن ، جاذبه یی است در دوست ، که دوست را به دوست می برد. عشق ، تملک معشوق است ؛ و دوست داشتن ، تشنگی محو شدن در دوست.
در عشق ، رقیب منفور است ؛ و در دوست داشتن است که «هواداران کوی اش را ، چون جان خویشتن دارند». حسد ، شاخصه ی عشق است ؛ چه ، عشق ، معشوق را طعمه ی خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری ، از چنگ اش نرباید ؛ و اگر ربود ، با هردو دشمنی می ورزد ، و معشوق نیز منفور می گردد. اما دوست داشتن ، ایمان است ، و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست.
عشق ، ریسمان طبیعت است و سرکشان را به بند خویش می آورد ، تا آنچه را آنان ، خود از طبیعت گرفته اند ، به او باز پس دهند ، و آنچه مرگ را ستانده است ، به حیله ی عشق ، برجای نهند ؛ که عشق ، تاوان ده مرگ است. اما دوست داشتن ، عشقی است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود می آفریند ، خود به آن می رسد ، خود آن را «انتخاب» می کند.
عشق ، اسارت در دام غریزه است ؛ و دوست داشتن ، آزادی از جبر مزاج. عشق ، مأمور تن است ؛ و دوست داشتن ، پیغمبر روح.
عشق ، یک «اغفال» بزرگ و نیرومند است ، تا انسان به زندگی مشغول گردد ، و به روز مرّگی – که طبیعت سخت آن را دوست می دارد – سرگرم شود ؛ و دوست داشتن ، زاده ی وحشت از غربت است ، و خودآگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده.
عشق ، لذت جستن است ؛ و دوست داشتن ، پناه جستن. عشق ، غذا خوردن یک گرسنه است ؛ و دوست داشتن ، «هم زبانی در سرزمین بیگانه یافتن» است.
عشق ، جابه جا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند. اما دوست داشتن ، از جای خویش ، از کنار دوست خویش ، بر نمی خیزد ؛ سرد نمی شود ، که داغ نیست ؛ نمی سوزاند ، که سوزاننده نیست.
عشق ، رو به جانب خود دارد ؛ خودخواه است و «خودپا» و حسود ؛ و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید ؛ اما دوست داشتن ، رو به جانب دوست دارد ، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد ، و او را برای او دوست می دارد ، و خود در میانه نیست.
عشق ، اگر پای عاشق در میان نباشد ، نیست. اما در دوست داشتن ، جز دوست داشتن و دوست ، سومی وجود ندارد.
عشق ، به سرعت به کینه و انتقام بدل می شود ، و آن هنگامی است که عاشق خود را در میانه نمی بیند. اما از دوست داشتن ، به آن سو راهی نیست. و هرگاه آنکه «دوست داشتن» را خوب می داند و خوب احساس می کند ، خود را در میانه نمی بیند ،به سرعت و به سادگی ،به فداکاری و ایثاری شگفت و بی شایبه و بزرگ و پرشکوه و ابراهیم وار بدل می شود.
تقدیم به .....
(هرکی هرچی دوست داشت بنویسه ، اما من مینویسم ، " تقدیم به کسی که دوست داشتن رو به من آموخت ، کسی که تا همیشه دوستش دارم....تا همیشه" )
تا حالا از خودتوون پرسیدین
چرا تو نسل ما اینقدر اعتماد کردن سخت شده
چرا همش باید اضطراب و دلهره داشته باشی از اینکه بهترین و عزیزترین کسی که داری توو این عصر به اصطلاح متمدن و پیشرفته ، یهو ، ولت کنه به امون خدا (چرا میگن امون خدا؟ مگه اسم این اتفاق رو میشه گذاشت در امان خدا بودن....مهم نیست ....مثل بقیه چیزای دنیای ما)
چرا .... تقصیر با کیه؟
اصلا ما چرا همیشه دنبال مقصر میگردیم؟
چرا یاد نگرفتیم یا بهمون یاد ندادن برا یه بار هم که شده به فکر راه حل باشیم؟
حالا به نظر تو (به قول دوستان آژانش انرژی اتمی)اعتمادسازی چه جوری باید رخ بده؟
اصلا مگه میشه رخ بده؟؟؟!!!
عادت کردیم همدیگرو با دید منفی ببینیم
عادت کردیم
(شاید هم توو این زموونه عادت درستی باشه)
یادمه .... بهش گفتم یه روزی .... یه روز خیلی دور
بهم اعتماد داری....گفت هنوز نه .... بعد از مدتی بهش گفتم حالا چی....؟
و اوون گفت:آره .... حالا دیگه اعتماد دارم
اما.....
اینقدر پرشده بودم از بی اعتمادی یا شایدم پرشده بودیم از بی اعتمادی....
که اعتماد ندارم که اوون با اعتماد گفته باشه که به من اعتماد داره
ولی....
نمیدونم....
دلم میخواست....یعنی واقعا آرزو میکردم که یه جورایی بتونم بفهمم راست میگه....یا نه
شایدم بشه گفت که وقتی میتونی بگی دوتا آدم (اصلا مهم نیست ، n تا آدم) به هم اعتماد دارن که تمام حرفای دلشون رو بهم بزنن ، تمام حرفایی رو که فقط و فقط بتونن یا میتونن به اون یکی بزنن
شاید .... فعلا فقط بتونم یا بتونیم به اوون بالا بالایی اعتماد کنی....فقط اوون
شاید هم بالاخره اوضاع تغییر کرد.....