یادته یه روز بهت گفتم "دلم میخواد بهت بگم دوست دارم و نگم عاشقتم" ، اون موقع خیلی مختصر برات اون جمله ی دکتر رو گفتم که گفته بود "خدایا به هرکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی بهتر است ، و به هرکه دوست تر میداری بیاموز که «دوست داشتن» از «عشق» برتر است." و باور کن حس میکردم تعجبت رو از اون حرفم....شاید هم تجب نبود.
حالا امروز دلم میخواد برات قشنگ توضیح بدم،به خاطر همین توضیح خود دکتر شریعتی رو برات می نویسم و بازم توو این کویر وحشت و تنهایی فریاد میزنم : "دوستت دارم تا همیشه... "
دوست داشتن از عشق برتر است
«دوست داشتن» از عشق برتر است ، عشق یک جوشش کور است ، و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن ، پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از یک غریزه آب می خورد ؛ و هرچه از غریزه سر زند ، بی ارزش است. و دوست داشتن ، از روح طلوع می کند ، و تاهرجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز ، همگام با آن اوج می یابد.
عشق ، با شناسنامه بی ارتباط نیست ، و گذر فصل ها و عبور سال ها ، بر آن اثر می گذارد. اما دوست داشتن ، در ورای سن و زمان و مزاج ، زندگی می کند ، و بر آشیانه ی بلندش روز و روزگار را دستی نیست.
عشق ، در هر رنگی و سطحی ، با زیبایی محسوس ، در نهان یا آشکار ، رابطه دارد. اما دوست داشتن ، چنان در روح غرق است ، و گیج و جذب زیبایی های روح ، که زیبایی های محسوس را به گونه ای دیگر می بیند.
عشق ، توفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ؛ اما دوست داشتن ، آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
عشق ، با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد ، ضعیف می شود ؛ اگر تماس دوام یابد ، به ابتذال می کشد ؛ و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و «دیدار و پرهیز» ، زنده و نیرومند می ماند. اما دوست داشتن ، با این حالات ناآشناست ؛ دنیایش ، دنیای دیگری است.
عشق ، جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی اندیشد که کیست؟ یک «خودجوشی ذاتی» است ؛ و از این رو همیشه اشتباه می کند ، و در انتخاب به سختی می لغزد ، و یا همواره یک جانبه می ماند. اما دوست داشتن ، در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند ؛ و از این رو است که همواره پس از «آشنایی» پدید می آید.
عشق ، جنون است ؛ و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست. اما دوست داشتن ، در اوج معراج اش ، از سرحد عقل فراتر می رود ، و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند ، و با خود به قله ی بلند اشراق می برد.
عشق ، زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند ؛ و دوست داشتن ، زیبایی دلخواه را در «دوست» می بیند و می یابد.
عشق ، یک فریب بزرگ و قوی است ؛ و دوست داشتن ، یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق.
عشق ، در دریا غرق شدن است ؛ و دوست داشتن ، در دریا شنا کردن.
عشق ، بینایی را می گیرد ؛ و دوست داشتن ، می دهد.
عشق ، خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن ؛ و دوست داشتن ، لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار اطمینان.
عشق ، همواره با شک آلوده است ؛ و دوست داشتن ، سراپا یقین است و شک ناپذیر.
از عشق ، هرچه بیشتر می نوشیم ، سیراب تر می شویم ؛ و از دوست داشتن ، هرچه بیشتر ، تشنه تر. عشق ، هرچه دیرتر می پاید ، کهنه تر می شود ؛ و دوست داشتن ، نوتر.
عشق ، نیرویی است در عاشق که او را به معشوق می کشاند ؛ و دوست داشتن ، جاذبه یی است در دوست ، که دوست را به دوست می برد. عشق ، تملک معشوق است ؛ و دوست داشتن ، تشنگی محو شدن در دوست.
در عشق ، رقیب منفور است ؛ و در دوست داشتن است که «هواداران کوی اش را ، چون جان خویشتن دارند». حسد ، شاخصه ی عشق است ؛ چه ، عشق ، معشوق را طعمه ی خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری ، از چنگ اش نرباید ؛ و اگر ربود ، با هردو دشمنی می ورزد ، و معشوق نیز منفور می گردد. اما دوست داشتن ، ایمان است ، و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست.
عشق ، ریسمان طبیعت است و سرکشان را به بند خویش می آورد ، تا آنچه را آنان ، خود از طبیعت گرفته اند ، به او باز پس دهند ، و آنچه مرگ را ستانده است ، به حیله ی عشق ، برجای نهند ؛ که عشق ، تاوان ده مرگ است. اما دوست داشتن ، عشقی است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود می آفریند ، خود به آن می رسد ، خود آن را «انتخاب» می کند.
عشق ، اسارت در دام غریزه است ؛ و دوست داشتن ، آزادی از جبر مزاج. عشق ، مأمور تن است ؛ و دوست داشتن ، پیغمبر روح.
عشق ، یک «اغفال» بزرگ و نیرومند است ، تا انسان به زندگی مشغول گردد ، و به روز مرّگی – که طبیعت سخت آن را دوست می دارد – سرگرم شود ؛ و دوست داشتن ، زاده ی وحشت از غربت است ، و خودآگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده.
عشق ، لذت جستن است ؛ و دوست داشتن ، پناه جستن. عشق ، غذا خوردن یک گرسنه است ؛ و دوست داشتن ، «هم زبانی در سرزمین بیگانه یافتن» است.
عشق ، جابه جا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند. اما دوست داشتن ، از جای خویش ، از کنار دوست خویش ، بر نمی خیزد ؛ سرد نمی شود ، که داغ نیست ؛ نمی سوزاند ، که سوزاننده نیست.
عشق ، رو به جانب خود دارد ؛ خودخواه است و «خودپا» و حسود ؛ و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید ؛ اما دوست داشتن ، رو به جانب دوست دارد ، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد ، و او را برای او دوست می دارد ، و خود در میانه نیست.
عشق ، اگر پای عاشق در میان نباشد ، نیست. اما در دوست داشتن ، جز دوست داشتن و دوست ، سومی وجود ندارد.
عشق ، به سرعت به کینه و انتقام بدل می شود ، و آن هنگامی است که عاشق خود را در میانه نمی بیند. اما از دوست داشتن ، به آن سو راهی نیست. و هرگاه آنکه «دوست داشتن» را خوب می داند و خوب احساس می کند ، خود را در میانه نمی بیند ،به سرعت و به سادگی ،به فداکاری و ایثاری شگفت و بی شایبه و بزرگ و پرشکوه و ابراهیم وار بدل می شود.
تقدیم به .....
(هرکی هرچی دوست داشت بنویسه ، اما من مینویسم ، " تقدیم به کسی که دوست داشتن رو به من آموخت ، کسی که تا همیشه دوستش دارم....تا همیشه" )