یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
دل به امید صدائی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
نمیدونم باید از کجا شروع کنم
نمیدونم .....
و هزارتا نمیدونم دیگه دارن جلو چشمام رژه میرن....خیلی منظم....منم که هرکار میکنم تا حداقل بفهمم آخرین دسته کی از راه میرسه....هیچی نمی بینم....هیچی.....
انگار قراره تا سال ها همین طور این رژه ادامه داشته باشه.....
صدای پاهایی که رو زمین می خوره مثل میخی می مونه انگار دارن میکوبنش توو مغزم....
گناه من چی بود خدا ؟؟؟
چرا با من این کارو کردی....؟؟؟
یه روز توو یکی از این وبلاگ ها خوندم، که طرف نوشته بود : امروز روز تولدمه....بدترین و تلخترین روز زندگیم....
اونروز بهش خندیدم....اما الان حالم شده عین اوون
چه قدر خوب بود اگه آدما میتونستن خودشون انتخاب کنن که بیان توو این دنیای کثیف یا نه .... و اگه میشد .... من مطمئنا اومدن توو این دنیا رو انتخاب نمی کردم....کما اینکه الان هم دلم میخواد زودتر برم .... خیلی زود
شاید کنجکاو شده باشی که چرا دارم این حرفا رو میزنم....شایدم نشده باشی....اما من، فقط برااینکه یکم خالی شده باشم .... قصه یکی رو تعریف میکنم براتون که بی شباهت با قصه ی من نیست....اسم اوون طرف هم میذارم پویا....راوی هم میذارم خودش
برمیگردم به 17 سال پیش ....کاش می شد همیشه توو اون دوران بود .... من اولین پسر خانواده بودم و این نکته برا خانواده ی پدرم اهمیت داشت .... به قول خودشون من ادامه دهنده ی اسم و رسم اونا بودم .... همینا باعث شده نحوه ی تربیت من با خیلی از بچه های هم سن و سالم فرق داشته باشه....خیلی از علاقه و تفریح هایی که واسه اکثر پسرا جالبه واسه من جالب نبود و نیست.... هنوزم حالم از فوتبال و هرچی گیم نت و .......(هزارتانقطه) بدم میاد .... البته مدرسه ای که تووش تحصیل می کردم م بی تاثیر در نحوه تربیت من نبود ( پویا ی قصه ی ما جزو دوستان تیزهوش بود .... البته خودش هیچ وقت دوست نداشت بهش بگن تیزهوش) .... طوری شد که همه میگفتن این بچه از سنش خیلی بیشتر می فهمه و هنوز هم میگن ، اما همین بیشتر فهمیدن باعث شد خیلی زود دلم از کارای آدمای این دنیا بشکنه ..... شایدم اونا که بیشتر منظورم هم سن و سالای خودمه ، یه چیزایی رو میفهمن که من هیچوقت نفهمیدم....شاید باورتون نشه اما من تا همین الانش هم نصف بچه های کوچه و محله رو نمیشناسم (البته درسترش اینه که بگم هیچکدومشون رو)....اما....به قول خودش که امان از این سرنوشت....14سال بیشتر نداشتم که کسی رو دیدم که نمیدونم چرا ولی یه احساسی بهم میگفت اون خیلی شبیه منه .... اونم خیلی با بقیه فرق داره .... نگاهش ، حرفاش ،حرکاتش و ....
.... و اون احساس و اون لبخندی که همون روز بهم زدیم کار خودش رو کرد .... ما بهم علاقه مند شدیم .... لااقل من اون موقع اینطور فکر میکردم....روزای اول با off فرستادن ها و بعد از چند وقت برا اولین بار باهم حرف زدیم .... هنوزم یادم نمیره اولین گفتگومون رو .... حرفامون چه قدر صادقانه بود ... چه قدر ساده بود .... دلم برا اون حرفامون تنگ شده (اینو فقط به اون گفتم که امیدورام سرش مثل همیشه شلوغ نباشه و وقت کنه حرفامو بخونه).....یه مدت گذشت....از روی بچگیم قصه رو برا مامانم تعریف کردم و اونم برام هزار + یک دلیل آورد که داری کار اشتباهی میکنی و همزمان هم من و هم اون خوردیم به یک سری آدم حسود که از اون پیش من بد میگفتن و از من پیش اون .... و همین شد که ما توو همون حال و هوای بچگی بعد از 4 یا 5 ماه از هم جداشدیم .... اما بخدا .... به جون خودش که هنوزم برام از همه چی بیشتر می ارزه .... تو اون چند ماه همیشه به یادش بودم و اونم بعدها بهم همین رو گفت که اونم همینطور بوده که هیچ ....تازه انگار حالش تو اون چند ماه خیلی بدتر از من بده و به قول خودش که هرشب بالشش از اشکای نقره ایش خیس میشده (اگه برات سوال شده چرا همه ی جمله هام رو با تردید میگم ،اگه تا آخر قصه رو بخونی ، بهم حق میدی که الان به همه ی اون حرفا و گریه ها و .... شک کنم)....
حدود یه سال همین طور گذشت....تا من بهد از 11 ماه خیلی اتفاقی ID خودم رو توو یاهو مسنجر باز کردم (ONشدم) و دیدم اون هم صورتک کنارش روشنه .... و این طور شد که ما دوباره ارتباطمون برقرار شد
حالا دیگه هرکدوممون یه خط موبایل داشتیم .... صحبت هامون شروع شد و هردوتامون خیلی خوب فهمیده بودیم که واقعا بزرگ شده بودیم ( اما اگه تا آخرش رو بخونی شاید تو هم بگی انگار فقط اون بزرگ شده بود و من هنوزم یه بچه مونده بودم که احساسم ، عقلم رو به زمین کوبید و برش پیروز شد)....قصه م داره طولانی میشه و میدونم هیچکی حوصله ی این داستانای طولانی رو نداره ( و مخصوصا، اون ، که بعضی موقع به قول خودش اینقدر سرش شلوغ بود که حتی تووی یک هفته نمیتونست 10 ثانیه وقت بذاره و یه تک بزنه ..... حالا هم اصلا امیدوار نیستم که تا آخرش رو بخونه)
رابطه ی ما دوباره برقرار شده بود و روز به روز هم داشت بهتر میشد و حتی چندین بار هم قصه ی عشق ما به همدیگه (اینجا اسمش رو میذارم عشق .... اما منم همین آخرا فهمیدم که این عشق یه طرفه بوده) از لو رفتن در امان موند اونم با لطف مخصوص خدا .... دیگه به قول خودش حالا به من اعتماد پیدا کرده بود و منم همین طور .... به خدا اولش یه کم شک داشتم که وقتی میگه تو عشق اول و آخر منی یا وقتی میگه ایشا.... یار زندگیم تو باشی ، راست میگه یا ..............
و واقعا داشت باورم میشد که همه ی اینا حقیقت محضه
تا اون جمعه ی ..... (که آرزو میکنم کاش هیچوقت چشام توو صبح اون جمعه باز نمیشد)
تا اون جمعه که برام یه s فرستاد که من رفتم به یه شهر دور (با فاصله220کیلومتر) برا همیشه....واقعا شکه شدم و حالم بدتر شد موقعی که گفت دیگه از این به بعد نه میتونی sبدی و نه حتی یه تک زنگ بزنی (که هنوزم برام سواله که فرق اون با این همه آدم دیگه چیه که همه با هم صحبت هم میکنن و ما حتی یه .... ) به خدا دل من خوش بود به همین sها تک زنگ ها و ماهی یک یا دوبار صحبت کردن برا چند دقیقه .... الان صدای خنده هاش رو که تو ذهنم مرور میکنم دیگه مثل گذشته ها بهم بلکه چشمام رو هم خیس میکنه.....
گفتم حالم خیلی بدتر شده بود و به خدا ، به جون خودش قسم که احساس کردم قلبم ایستاد و ای کاش واقعا وای می ایستاد ، موقعی که توو جریان های sدادن های همون روز آخر ، اینگار خدا یه کاری کرد که حرف دلشو بزنه و برام نوشت : " ..... من به تو دل نبستم ، چون می ترسیدم ، و ازت میخوام یه جوری بهم دل نبندیم که به آینده مون لطمه بخوره .... "
و من هیچ وقت نفهمیدم و هیچوقت برام نگفت که اون "یه جوری" یعنی دقیقا چه جوری....
قدیما فکر میکردم ما آینده مون رو با هم ، به امید هم ، به یاد هم می سازیم اما .....
شایدم فکر میکرد 220 کیلومتر فاصله میتونه یه سدس باشه برا رسیدن ما به هم....
شایدم واقا دلش میخواست منو از سرش باز کنه ، شاید من هیچوقت اونی نبودم که اون میخواست و ....
.... و شاید سرنوشت من اینه که برا همیشه تنها باشم ..... برا همیشه ....
کاش یکی میتونست احساسم رو بفهمه .... موقعی که احساس کردم که تمام اون دوست دارم ها و عاشقتم ها و ...... همه و همه دروغ بوده
میدونی چرا میگم دروغ ؟؟؟؟
به خاطر اینکه به قول دخترعموم : آدما اول بهم دل می بندن ، بعد ، عاشق میشن
....
....
به ابنجا ی قصه که رسید اینقدر اشک تو چشمای خودش و من جمع شده بود که نه اون تونست ادامه ی قصه زندگیش یا بهتره بگم عاشقیش رو تعریف کنه و نه من تونستم ازش چیزی بپرسم
....
بلن شد و رفت .... و من نمیدونم چرا اما اون موقع دنبالش نرفتم
و بعد از اون روز
تا حالا
جایی نمونده که دنبالش نگشته باشم
اما
انگار یه قطره ی آب شده و تبخیر شده و رفته توو آسمون ها
.....
هیچوقت یادم نمیره اون روزها رو که با چه ذوق و شوقی از اتفاقات هر روزشون ، از s هایی که بهم داده بودن .... از اولین کادو و اولین سوغاتی ای که براش خریده بود ، از اولین باری که با فاصله ی نیم متر کنار هم ایستادن و از ......
برام میگفت.
....
بعضی موقع بهش میگفتم زود بهش دل نباز ..... اما همیشه میگفت نه خیالت راحت .... اون با بقیه خیلی فرق داره
یادمه یه بار بهم گفت یه روز قرار گذاشته بودن که توو خیابون همدیگرو از فاصله دور ببینن، اما پویا سر و وضعش خیلی خوب نبوده و ازش به خاطر ایم موضوع عذر خواهی کرده و اونم بهش گفته بود که تو هر حوری باشی برا من خوشگلی ، مهم دلته
پویا هم همیشه می گفت : قشنگترین آدمی که تا حالا دیده توو زندگیش اونه .... قشنگترین ، مهربونترین
حالا که قصه ی پویا و قصه ی خودم رو دوباره مرور میکنم
به این میرسم که واقعا راست میگن که
"عشق ، بزرگترین دروغ بشریت است"
و دکتر سریعتی چه قشنگ میگه که
" عشق ، با شناسنامه بی ارتباط نیست ، و گذر فصل ها و عبور سال ها ، بر آن اثر می گذارد. اما دوست داشتن ، در ورای سن و زمان و مزاج ، زندگی می کند ، و بر آشیانه ی بلندش روز و روزگار را دستی نیست."
و اینکه :
" عشق ، با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد ، ضعیف می شود ؛ اگر تماس دوام یابد ، به ابتذال می کشد ؛ و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و «دیدار و پرهیز» ، زنده و نیرومند می ماند. اما دوست داشتن ، با این حالات ناآشناست ؛ دنیایش ، دنیای دیگری است."
و اینکه :
" عشق ، یک «اغفال» بزرگ و نیرومند است ، تا انسان به زندگی مشغول گردد ، و به روز مرّگی – که طبیعت سخت آن را دوست می دارد – سرگرم شود ؛ و دوست داشتن ، زاده ی وحشت از غربت است ، و خودآگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده."
و اینکه :
"عشق ، لذت جستن است ؛ و دوست داشتن ، پناه جستن. عشق ، غذا خوردن یک گرسنه است ؛ و دوست داشتن ، «هم زبانی در سرزمین بیگانه یافتن» است."
و من خسته ی همیشه تنها ، که فکر میکردم توو این سرزمین بیگانه ها یه هم زبون یافتم.
//هیچوقت نخواستم نظر بدن ، همیشه گفتم هرکی دوست داشت ،ل ط ف میکنه و نظر میده ..... انا این دفعه چون نه من و نه شما آخر قصه ی پویا رو نفهمیدیم .... ازتون خواهش میکنم برام بگین که به نظرتون پویا باید چی کار میکرد یا دوست داشتین قصه ی پویا چه جوری تموم بشه....ممنونم//