سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

جوانمردى آبروها را پاسبان است و بردبارى بى خرد را بند دهان و گذشت پیروزى را زکات است و فراموش کردن آن که خیانت کرده براى تو مکافات ، و رأى زدن دیده راه یافتن است ، و آن که تنها با رأى خود ساخت خود را به مخاطره انداخت ، و شکیبایى دور کننده سختیهاى روزگار است و ناشکیبایى زمان را بر فرسودن آدمى یار ، و گرامیترین بى‏نیازى وانهادن آرزوهاست و بسا خرد که اسیر فرمان هواست ، و تجربت اندوختن ، از توفیق بود و دوستى ورزیدن پیوند با مردم را فراهم آرد ، و هرگز امین مشمار آن را که به ستوه بود و تاب نیارد . [نهج البلاغه]

Faded Memories
پنج شنبه 87/8/2 ::  ساعت 2:16 عصر

برگشتم

بعد از 19 ماه.....
19 ماه پر از خاطرات تلخ و شیرین
راستی حتما براتون جریان برگشتنم رو میگم
اما حالا سلام...........

یه سلام دوباره.........

امیدوارم که چیزهایی که مینویسم به خسته کردن چشم های نازنینتون بیرزه....

و تو.........

دوستت دارم............

تا همیشه   


¤ نویسنده: پویا


شنبه 87/7/27 ::  ساعت 1:42 عصر

Hello again
I came back after 19 month


¤ نویسنده: پویا


چهارشنبه 86/1/8 ::  ساعت 12:13 عصر


¤ نویسنده: پویا


شنبه 85/10/30 ::  ساعت 10:51 صبح

حال هم هر وقت به دخترک فکر می کنه یه لبخند کوچولو روی لب هاش نقش می بنده،با این که حالا کاملاً می دونه که دخترک اصلاً دوستش نداره؛ اما هنوز هم برق چشم های بادومیش رو موقعی که به دخترک فکر می کنه خوب می شه دید.
دیگه کم کم خواب به چشم هاش اومده بود اسمش رو صدا زد و به خواب فرو رفت ...
فکر می کرد خواب قشنگترین چیز دنیاست بعد از اون بیشترین چیزی رو که دوست داشت خواب بود چون می گفت آدم وقتی می خوابه به چیزی فکر نمی کنه، اصلاً غم و غصه هاش یادش نمی یان...

ولی یاد اون حتی تو رویا هم باهاش بود....

اون شب تو رویا دخترک رو دید،دخترک پشتش رو به اون کرده بود هی صداش می زد اما هیچ جوابی از دخترک نمی شنید، تا حالا دو سالی بود که نه اون رو تو خواب دیده بود نه تو بیداری. اشک های نقره ایش از گوشه ی چشم هاش اومد پایینهمین موقع بود که دخترک سرش رو برگردوند و بهش گفت: با من بــیــا... با من بــیــا... . پسرک نمی دونست چی کار کنه، نمی دونست به روزهای خوبی که با اون داشته فکر کنه یا به روزها و خاطره های بد که خیلی خیلی زیاد بود.
اما بازم یه حسی مثل حسی که موقعی که برای اولین بار دخترک رو دیده بود بهش می گفت: باهاش برو...

پسرک دستش رو توی دست دخترک گذاشت و با هم راه افتادند و رفتند...
رفتند تا یه جایی که هیچکس نمی دونه.
از اون روز به بعد دیگه هیچکی نه دخترک رو دید و نه پسرک رو...

ببخشید که یه کمی بچه گانه است
اما امید وارم خوشتون اومده باشه.
...پــویــا...


¤ نویسنده: پویا


شنبه 85/10/30 ::  ساعت 10:8 صبح

دستاش رو به پنجره تکیه داده بودپنجره اونقدر سرد بود که دیگه دستاش هیچی رو حس نمی کرد، با وجود سردی هوا و خاموشی اتاق خیلی خوب می شد برق چشماش رو دید خودش هم هیچوقت نفهمیده بود چرا موقع باریدن برف و بارون دلش می گرفت.

آه....

چه روز هایی با هم داشتن حالا که به اون روزها فکر می کنه بغض گلوش رو می گیره، بعد از اون زندگیش به سردی برفهای پشت پنجره شده بود. می تونست سردی برفها رو با تمام وجودش احساس کنه.
دلش گرفته بود....
دوباره برق اومد و اتاق روشن شد ولی پسرک تاریکی و تنهایی رو دوست داشت، رفت توی رختخوابش هر کار ی کرد دید مثل اینکه امشب قرار نیست خواب به چشم هاش بیاد پتو رو روی سرش کشید، غلط زد؛ اما هیچ فایده ای نداشت.
اون شب هم مثل هر شب که موقع خواب می رفا او رویا ها و خاطره هاش، رفت تو خاطره های قدیمیش؛ هیچ وقت روز اولی که اون رو دیده بود فراموش نمی کرد.

آره.چه روزی بود....

هسچ وقت احساسی رو که اون روز داشت یادش نمی رفت، تا اون روز با هیچکش همچین احساسی رو نداشته بود، دلش می خواست بره پیش اون و بهش سلام کنه اما... اما حیف که روش نمی شد، هرچی دستاش رو بهم مالید، هرچی به خودش گفت برو ، نترس  اما فایده ای نداشت حالا هم وقتی  به اون روز فکر می کنه اولین چیزی که به یادش می یاد برق  چشم های دخترکِ...
با خودش می گفت: اون قشنگترین دختره دنیاست... اون مهربون ترین ... اون عزیز ترین...


¤ نویسنده: پویا


چهارشنبه 85/10/27 ::  ساعت 7:11 عصر

باز آهنگ گام های غروب نرم نرمک ز راه می آید
باز آن تک ستاره از ره دور به سر راه ما می آید
دشت تب دار از نگاه غروب نرم نرمک به حال می آید
ماه از لابلای جنگل سبز سر در آغوش کوه می ساید
پشت خورشید می خمد کم کم ماه آهسته می رسد از راه
آسمان باز رنگ می گیرد از نگاه پر از کرشمه ی ماه

 

 


¤ نویسنده: پویا


چهارشنبه 85/10/27 ::  ساعت 10:12 صبح

برف می بارد، دانه های گیج آن مستانه ی رقصند

خانه خاموش است،باغ کوچک پرنیان پوش است

جز صدای جیک و جیک چند گنجشک گرسنه

یا صدای پای اسبان درشکه

کز پس دیوارهای باغ می آید هیچ آوایی نمی خیزد

زیر مهتابی، در کنار آتشی نمناک و سنگین سوز

خیره ام در این همه زیبایی مرموز

در پرند حوض یخ بسته، در بلور شاخه های خشک تو در تو

در تن دیوار کف بر لب

خیره در این برف و آرامش

خاطراتی در دل من زنده می کردند

خاطراتی از زمستان های دور و سرد و شورانگیز

ناگهان رگهای من لرزید از احساس

در فضای سینه ام کولاک می گیرد

همزمان با این زمستانی که من دارم

برف سنگین همچنان آهسته می بارد

شهر در خواب سفید و سرد خود یکباره خاموش است

زندگی گویی فراموش است

آه ای کولاک! ای روح پریشان گرد و سرگردان

ساز خود را هم نوای سوز من گردان

دوستتون دارم 


¤ نویسنده: پویا


چهارشنبه 85/10/27 ::  ساعت 9:59 صبح


¤ نویسنده: پویا


چهارشنبه 85/10/27 ::  ساعت 9:47 صبح

 

 در جستجوی تو در کرانه های آبی و بی پایان آسمان در پشت کوههای بلند شهرمان که دست رنجی از زحمات توست مانده ام ونمیدانم که کجایی ای که پاسخ همه سوالاتم را میدانی گلهای آفتابگردان در پی تو سر بلند کرده اند و نگاه به نگاه آسمان می اندازند اما آسمان غمگین سر تکان میدهد و می گوید که اجازه ندارد اما گلهای آفتابگردان از تو دل نمی برند کتابها بی تو خوانده نمیشوند کاری را بی تو نمیتوان آغاز کرد همه اینها را نوشتم تا از ته دل بگویم دوستت دارم خدای مهربانم...

قشنگ بود

از بهترین دوستم به دستم رسیده

 


¤ نویسنده: پویا


یکشنبه 85/10/24 ::  ساعت 8:3 صبح

دنیا آن قدر وسیع است که برای همه مخلوقات جایی هست،به جای آنکه جای کسی را بگیرید تلاش کنید جای واقعی خود را بیابید.

چارلی چاپلین

 


¤ نویسنده: پویا


<   <<   6   7   8   9      >

3لیست کل یادداشت های این وبلاگ


خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها :: 
52525

:: بازدیدهای امروز :: 
11

:: بازدیدهای دیروز :: 
14


:: درباره من :: 

Faded Memories
پویا
دل تنگی های یک ....

:: لینک به وبلاگ :: 

Faded Memories

:: پیوندهای روزانه ::

عشق گمشده [52]
حرف های ناتمام....(دکتر شریعتی) [154]
باهمیم تا مال هم شیم [32]
Free Pics UPLOAD [7]
مرجع دانلود ایرانیان [47]
تنها [24]
[آرشیو(6)]


::آرشیو وبلاگ ::

تنهاترین تنها
آغازی دوباره
رویای ....

:: لوگوی دوستان من ::



::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::موسیقی وبلاگ ::

:: اشتراک درخبرنامه ::